برف

می تکاندم

از شانه های خود

و چاره ی کارش را

در چشمانی می پاید

که سنگریزه های سخت جام را

برای جرعه ای باران

شست...

عجب جامه ای دارد بر تن!

که نه سرمایش سرد

و نه گرمای...تو...را دم می زند هر دم!