آن سمت خیابان

هجوم انگشتانی ست

که به هویتم

دست درازی می کنند

و زمین

در لامکان ترین انگاره ی تو

زیر حفره ی چشمان من

متوقف می شود.

این کیست

که دامانم را به زیر خود می کشد

در تقلای حرف و خیابان و کلمه؟

کاش حرفی می زدم

وقتی کافه تو را ترک کرد!